در دورۀ حفظ قرآن و مقاومت، بچهها زود میخوابند تا صبح برای نماز صبح بیدار شوند و بینالطلوعین به کار علمی مشغول شوند. اما خب، بالاخره گاهی به دلیل بازیگوشی و گاهی هم به دلیل پچپچهای آخر شبی دوستانه، لازم است که آنها را به سختی به خواب راهنمایی کنم؛ بعضیهایشان هم که عادت ندارند زود بخوابند، همیشه در زندگیشان عادت کردهاند دوازده یا یک شب بخوابند و طبیعتاً صبح هم دیر بیدار شوند. اما در این بیستوچند روز دوره، حسابی تغییر کردهاند. یکیشان میگفت: «من صبح خیلی زود که بیدار میشوم، هرچند سخت است و تا شب کمتر میخوابم، اما بسیار سرحالتر و خوشحالترم.»
همه بچهها را راهی خواب کردم. دیدم یکی از بچهها میرود به سمت سرویسهای بهداشتی. تأکید کردم که زود آماده خواب شود و خیلی معطل نکند. نشسته بودم و کمکم آماده خواب میشدم. مدتی گذشت، شاید نیمساعت، شاید چهلوپنج دقیقه. دیدم همان دختر آمده بالا و سرتاپایش خیس است. اجازه گرفت که: «خانم، اجازه هست برم دوش بگیرم و لباسهام رو عوض کنم؟» گفتم: «بله، مشکلی نیست.» نه دلیلش را پرسیدم و نه او دلیلش را گفت که چرا لباسهایش سرتاپا خیس بود.
آخر شب شده بود که متوجه شدم آن دختر، وقتی که همه رفته بودند برای خواب، یکتنه کل سرویسهای بهداشتی حسینیه را شسته و طی کشیده و همه جا را تمیز کرده است؛ حتی سفرههای پارچهای دوره را هم شسته است.
راستش داشتم فکر میکردم به این خزعبلاتی که یک عده برای نسل امروز میبافند، نسل زد و آلفا؛ این ویژگیها در کدام تعریف این جماعت از این نسل میگنجد؟
این صحنهها یکی دو تا نبود، یک روز دیگر دیدم که یکی از دختران، لباسهای کثیف دوستانش را بدون اجازه برداشته و میشوید. یا یک شب که یکی از دخترها به دلیل کاری دیرتر به حسینیه آمده بود ما شام را برایش نگه داشته بودیم. یکی از بچهها آمد جلوی آشپزخانه و گفت: «خانم، شام دیگه نیست من بخورم؟ سیر نشدم.» آن دختر همانجا غذایش را نصف کرد و به او داد. و بلافاصله دختر دیگری آمد و میگفت: «خانم، من هم گرسنهام.» دوباره غذای نصفه را نصفه کردند و چهار قسمت شد.