یادداشت اعضای دورۀ حفظ قرآن و مقاومت / 7 تیرماه 1404 / روز هفتم دوره
حفظ قرآن و مقاومت” عنوان دورهای 40 روزه است که توسط نهضت مردمی مکتب اسلامی از 1 تیرماه 1404 آغاز شدهاست. این دوره میزبان دختران 12 تا 18 سال از سراسر ایران است که با همراهی اساتید قرآنی از کشور سوریه به حفظ قرآن و آموزش زبان عربی (لهجه شامی) میپردازند. در ادامه یادداشت یکی از دختران این دوره را میخوانید:
صبح بیدار شدیم. خانم موسوی صدایمان زدند و باید نماز میخواندیم. خیلی دیر شده بود. این دفعه دیگر حاج آقا نبودند که بخواهیم پشت سرشان نماز بخوانیم، دو روزی رفتهبودند سفر. یکم که گذشت، بعد از نماز نشستیم سر حلقۀ آداب علمآموزی. مامانم که چند روزی آمده بود به من سر بزند رفته بود حرم و ریحانه خواهر کوچکم گرفته بود خوابیده بود یک گوشه. یک کم دربارۀ طب صحبت کردیم که متاسفانه بحث سر تغییر ژنتیک محصولات غذایی رفت. مغزم درگیر شده بود. توی حلقۀ خانم موسوی میگفتند که تغییر ژنتیک بد است. یکی از مثالهایی هم که زدند، گفتند که گوجه به این دلیل بد است و ضرر دارد که از ژن ماهی گرفته شده و ماهی هم حیوانیست که خیلی ترسوست و این باعث میشود که روی ما هم تاثیر بگذارد و ما هم ترسو باشیم.
برخلاف چیزی که فصل اول زیست ما گفته بود، گفته بود که تغییر ژنتیک خیلی خوب است و آن را یک ارزش دانسته بود و گفته بود که اگر این تجاری بشود، خیلی به علم کمک میکند! اما من اینجوری بودم که «خب برای چی همچین اتفاقی افتاده؟ چرا دو حرف کاملاً متناقض با هم هست؟»
کلاس کلا یک ساعت بود. بعدش بچهها رفتند بگیرند بخوابند تا ساعت شش و نیم. من هم پا شدم رفتم سفرنامهام رو بنویسم چون خیلی عقب افتاده بودم. تاریخهای قبلی پریده بود. تایپش هم که بیست دفعه که با گوشی تایپ کرده بودم از بین رفته بود. مامان که از حرم برگشتند گفتند مهدیه یک دقیقه گوشیات را بده؛ گوشیام را دادم، دیدم مامان همه را برگرداند. آخه من دیروز خیلی سر این موضوع حرص خورده بودم. بیست صفحه ریز ریز، فکر کن بنشینی، همه خاطرات را تایپ کنی از خاطرات قبل از آمدنت، تا روز یکم دوره بنشینی تایپ کنی و همهاش از بین برود و بپرد!
مثل روزهای قبل رفتیم سر کلاس. ریحانه حتی یک لحظه هم از من جدا نمیشد. معلم خانم ف.ک گفتند «برای چی اینجوری شده؟» با لهجۀ شیرین خودشان این را گفتند و گفتند «از من میترسه؟» گفتم نه، ریحانه، با همه الان سر لج افتاده چون فکر میکند همۀ افرادی که اینجا هستند میخواهند من را از او بگیرند. بعدش هم که دیگر ریحانه زد زیر گریه و خانم ف.ک بلند شدند و رفتند شکلات آوردند که ریحانه بخورد و گریه نکند. هی میگفت: «دلم برات تنگ میشه اجی اگه تو بری»
کلاس که تمام شد. طبق معمول خواب قیلوله بود. وقتی که خوابیده بودم، مامان و ریحانه رفتند. بیدار که شدم، خانم موسوی گفتند که مامانت رفته و بهش زنگ بزن. زمانیکه که خانم خبیری نبودند، خانم موسوی واقعاً دست تنها بود و ما واقعاً داشتیم اذیتشان میکردیم. ولی با این حال باز هم با ما میگفتند و میخندیدند و با حوصله برخورد میکردند. بچهها همه، آن روز درگیر این بودند که میخواهیم به هیئت برویم. همه بیتابی و گریه میکردند تا هر جور شده خانم موسوی راضی بشوند. در صورتی که من این همه اصرار بچهها را درک نمیکردم. نمیفهمیدم چون میدانستم سر و سامان دادن دخترها واقعاً کار خیلی سختی هست، چون خودم چند بار این کار را توی رویدادهای مختلف قزوین انجام دادهام.
خلاصه آن شب هم خودمان هیئت داشتیم. نشستیم با فاطمه گنجی و کوثر دوست فاطمه و زهرا کریمی مداحی و همخوانیها را برای شب پیدا کردیم. چندتایی که پیدا کردیم نشستیم با آنها تمرین کردیم.
نشسته بودم به اطراف نگاه میکردم. به شدت دلم برای خانم خبیری تنگ شده بود. ریحانه سلیمانی که داشت رد میشد، بهش گفتم «یعنی خانم خبیری دیگه نمیان؟» گفت «نه، کی گفته این حرفو؟ تا عصر میان.» خیلی ذوق کردم چون توی این هفت روز با اینکه تعداد روز زیادی نبود امّا خیلی به ایشان علاقهمند شده بودم و دلم خیلی برایشان تنگ شده بود. زمان هیئت که رسید، دروغ چرا، یک کم استرس داشتم برای خواندن مداحی. خب تا الان توی همچنین جوی قرار نبوده بخوانم. از خود بابا حسین(امام حسین علیهالسلام) خواستم تا بهم کمک کند. آخه بابا که روی بچهاش را زمین نمیزند!
با کمک بابا حسین توانستم مداحیها را به نحو احسن بخوانم. با کمک خود بچهها مجلس به خوبی پیش رفت و تمام شد.
خدا را شکر برای حفظ سوره زلزال با همخوانی بچههای حلقه ام احمد توانستم حفظ کنم. چون هم تکرار و تمرینش زیاد بود، هم بچهها که همخوانی میکردند قشنگ توی مغزم میرفت.
بعد از حلقه اماحمد، رفتیم برای شام آماده شدیم شام کوفته بود. زینب غریب، دوست سوریمان، غذای کوفته خیلی برایش چیز عجیبی بود. زینب غریب آن شب قرار بود پیش ما بخوابد. گفت ما توی سوریه همچنین غذایی نداریم. وقتی خورد اما خوشش آمد. بعدش هم که دیگر گرفتیم خوابیدیم و آن شب هم به خوبی تمام شد.
نویسنده: م.مددی