یادداشت اعضای دورۀ حفظ قرآن و مقاومت / روز اوّل دوره
حفظ قرآن و مقاومت” عنوان دورهای 40 روزه است که توسط نهضت مردمی مکتب اسلامی از 1 تیرماه 1404 آغاز شدهاست. این دوره میزبان دختران 12 تا 18 سال از سراسر ایران است که با همراهی اساتید قرآنی از کشور سوریه به حفظ قرآن و آموزش زبان عربی (لهجه شامی) میپردازند. در ادامه یادداشت یکی از دختران این دوره را میخوانید:
همه چیز از آن خواب شروع شد. صبح چشم باز کردم و به طور عجیبی به دلم افتاده بود که به این دوره بیایم. دیشب خواب عجیبی دیده بودم، البته فقط بخش خیلی کوچکی از آن خواب را به خاطر دارم. تصمیم سختی بود، پس استخاره گرفتم. استخاره آمد «خیلی خوب است» و دودلی من بیشتر شد. با خانواده در میان گذاشتم و خوشحال شدند، چون شب قبل بر سر همین موضوع با مادرم بحث کرده بودم و گفته بودم که نمیروم. کلاسها و کارهایم را بهانه کردم، اما مادرم گفت که با خانم عربشاهی صحبت میکند که آنجا هم بتوانم کلاسهایم را بروم. طولانی بودن زمان را بهانه کردم و قرار شد که نروم، اما خانم صانعی زنگ زدند و راضیام کردند و این موضوع هم رد شد.
زمان گذشت و جنگ شروع شد، پس بهانه خوبی بود. پدر و مادرم هم قبول کردند، اما بعد آقای اسماعیلزاده زنگ زدند و همه چیز خراب شد، چون پدرم را راضی کرده بودند. فردای آن روز من خانه نبودم. خانواده تماس گرفتند و خبر دادند که برایم بلیت قطار گرفتهاند. احساس میکردم خدا به زور میخواهد مرا به این دوره بفرستد. اگر خدا این را میخواست، پس چارهای نبود.
چند روز بعد خبر خوبی به من رسید و من را خوشحال کرد. بهتر بگویم انگیزهام برای آمدن به این دوره بیشتر شد. فاطمه، دختر عمهام، به طور عجیبی جور شده بود که بیاید. روز جمعه فرا رسید و من و دوستانم سوار قطار شدیم و راهی مشهد شدیم. این اولین سفر بدون خانوادهام در ده سالگی بود و تا الان خیلی سفرهای بدون خانواده و با دوستانم رفتم، ولی این دو روز که در قطار بودیم متفاوت بود و من خیلی این دو روز را دوست داشتم. البته یک روز و چند ساعت نه دو روز.
بالاخره به مشهد رسیدیم و روز اول فرا رسید. به خوبی افتتاحیه را به یاد دارم. یادم هست که روز اول برایم به اندازه چندین سال گذشت. با خود میگفتم چگونه چهل روز را این جا سر کنم. با مربیهای حفظمان آشنا شدیم و متوجه شدم مربیام به سختی میتواند فارسی صحبت کند. چگونه با او ارتباط بگیرم؟ جلسه اول با ایما و اشاره و البته با برنامه مترجم کارمان راه افتاد، ولی روزهای بعد دیگر کمکم راه افتادیم و بهتر میتوانستیم ارتباط بگیریم. من به طور کلی همه مربیها را خیلی دوست دارم، اما ام احمد را بیشتر و خدا را شکر برای مرور حفظیات کلاسم با خانم ام احمد بود.
بخواهم روزها را توضیح بدهم، این بود که صبح نماز میخواندیم و بعد حرم میرفتیم و در حرم حلقۀ نمایهزنی داشتیم و یا گاهی در خود حسینیه. بعد از اینکه صبحانه خوردیم به کلاس حفظ میرفتیم. بعد خواب قیلوله تا نماز ظهر، نماز را به جماعت میخواندیم و بعد آموزش لهجه شامی و دوره حفظیات و بعدش هیئت. معمولا برنامهها این طور پیش میرفت.
خب، بخواهم نظرم را بگویم به طور کلی خوب است، اما برنامهها فشرده است و من متاسفانه از خیلی کلاسهایم عقب افتادهام. تا یک وقت هم اضافه میآمد، معمولا مجبور بودیم حسینیه را مرتب کنیم. بیشتر اوقات من حتی به برنامه حفظ هم نمیرسیدم، چه برسد به برنامههای دیگر. مربیها به شدت مهربان هستند و من تا الان احساس غربت نکردهام، اما به ما دائما میگویند شما مثل دخترهای ما هستید. البته ام احمد میگوید شما مثل دختر من نیستید، شما خود دختر من هستید. حتی بعضی اوقات که ما بیبرنامهگی میکردیم، آنها با حوصله و مهربانی به ما تذکر میدادند. نمیگویم این دوره هیچ سختی نداشت، اما شیرینیهای خود را هم داشت. «ان مع العسر یسری»
نویسنده: س.جاماسب