مکتب اسلامی
مکتب اسلامی فهرست
  • صفحه اصلی
  • مراکز مکتب
  • کلاس‌های مجازی
  • موقوفات
  • نقشه راه مکتب
  • فیلم‌های مکتب
  • تماس با ما
  • صفحه اصلی
  • مراکز مکتب
  • کلاس‌های مجازی
  • موقوفات
  • نقشه راه مکتب
  • فیلم‌های مکتب
  • تماس با ما
photo_2025-07-07_15-54-57

روز پنجم، یک دوست خوب از سوریه

  • تیر 21, 1404
  • 5:53 ق.ظ
  • بدون نظر

یادداشت اعضای دورۀ حفظ قرآن و مقاومت / 5 تیرماه 1404 / روز پنجم دوره / شب اوّل محرم الحرام

حفظ قرآن و مقاومت” عنوان دوره‌ای 40 روزه است که توسط نهضت مردمی مکتب اسلامی از 1 تیرماه 1404 آغاز شده‌است. این دوره میزبان دختران 12 تا 18 سال از سراسر ایران است که با همراهی اساتید قرآنی از کشور سوریه به حفظ قرآن و آموزش زبان عربی (لهجه شامی) می‌پردازند. در ادامه یادداشت یکی از دختران این دوره را می‌خوانید:

دیشب ساعت یازده خوابیدیم و واقعاً دیگر توان بیدار ماندن نداشتیم و در خماری به سر می‌بردیم. وقتی بیدار شدم، به شدت کسل بودم. پا شدیم و مثل همیشه آماده حرم شدیم تا بعد از نماز برویم. نماز که تمام شد، حاج آقا گفته بودند که “قرارمون صحن انقلاب” بچه‌ها را به سختی مثل همیشه آماده کردیم و پاشدیم که به حرم برویم؛ اما باز هم طبق معمول، چند نفر نیامده بودند. منتظر نازنین فاطمه دهنوی و محیا علی محمدی بودیم که با هم برویم. آنها حدود یک ربع بیست دقیقه تاخیر داشتند، تندتند رفتیم تا به آن نه نفری که از قبل فرستاده بودند برسیم. به قول بچه‌ها مثل میگ‌میگ شده بودیم.

طبق روال هر روز صبح، با آقایانی روبرو شدیم که هر روز در پیاده‌روی جلوی اسباب‌بازی‌فروشی از پرچم به عنوان تور استفاده می‌کردند و والیبال بازی می‌کردند. من هم که به شدت دلم برای والیبال لک زده بود، یک نگاهی با حسرت به آنها انداختم و سپس رد شدیم تا برویم.

وقتی رسیدیم، دیدیم که بچه‌ها تازه دارند وارد بازرسی حرم می‌شوند. طبق گفته حاج آقا، به پاتوق همیشگی‌ام در حرم رفتیم. هیچ‌گاه ذوقم برای اینکه کلاسمان در صحن انقلاب برگزار می‌شود را فراموش نمی‌کنم؛ اما خب دوستان، وقتی جلو جلو ذوق کنی “کنسله” بله مثل اینکه اشتباه لفظی بود و در واقع برنامه همان صحن قدس برگزار می‌شد.

کوثر دوست فاطمه، آمد دنبالم و ما را متوجه اشتباه‌مان کرد و به صحن قدس برگشتیم. به وسط مبحث رسیدیم، برنامه که تمام شد، حاج‌آقای اسماعیل‌زاده گفتند که گروهی به زیارت برویم و ما چون قبلا به صحن انقلاب رفته بودیم، تا بقیه بیایند، زیارت گروهی‌مان را کردیم. از حاج آقا اجازه گرفتیم که فردی به زیارت برویم و رفتیم. قرارمان شد ساعت شش باب‌الرضا باشیم چون ساعت هفت کلاس‌مان شروع می‌شد و باید ساعت شش و نیم هم در حسینیه باشیم.

ده دقیقه مانده به ساعت شش، به سمت باب‌الرضا راه افتادیم. دیگر به صحن انقلاب نرفتم و در همان صحن پیامبر نشستم و مداحی را گوش کردم تا زودتر به باب‌الرضا برسم. وقتی رسیدم، هنوز کسی نیامده بود. منتظر بودم تا تعدادی بیایند، اما دو سه نفر دیگر هنوز نیامده بودند. دوباره بقیه را فرستادم و منتظر زهرا کریمی، ریحانه و فاطمه زهرا شدم. ساعت شش و ربع زهرا کریمی آمد و ساعت شش و نیم، ریحانه و فاطمه زهرا به خاطر اینکه دیر آمده بودند و ما باید پنج دقیقه دیگر در حسینیه می‌بودیم، تصمیم گرفتیم با کارتی که برای اتوبوس داده بودند سوار اتوبوس شویم که مثلاً زودتر برسیم. من اولین بارم بود که سوار این خط حرم می‌شدم و کمی گیج بودم. به‌طور کامل با اعتماد به نفس کارت را زدم که برای چهار نفر است، اما آقا برگشت و گفت خانم، کارت شما موجودی ندارد. دفعه بعد که آمدید، حساب کنید. گفتم باشه، چشم، خیلی ممنونم.

اتوبوس خیلی خوبی بود و راننده خانم بود. یهو دیدیم ما که باید در امام رضا 19 پیاده می‌شدیم، در ایستگاه امام رضا 22 هستیم. از حرم تا حسینیه باید می‌دویدیم. خدا را شکر که به موقع رسیدیم و هنوز ساعت هفت نشده بود که کلاس‌ها شروع شوند. البته از زمان قرارمان گذشته بود و متاسفانه آدمی نیستم که دیر به جایی برسم.

خب، ریحانه و فاطمه فکر کرده بودند که ساعت شش و نیم باید باب‌الرضا می‌بودند و به خاطر همین گیر کرده بودند. الان خیلی تعجب کردم چون ممکن نبود ریحانه دیر کند؛ او همیشه به موقع می‌رسید. رفتیم سر کلاس‌مان با خانم ف.ک. ایشان خیلی مهربان است ولی چون کمی با تاخیر رسیده بودیم کمی جدی‌تر شده بود.

موقع کلاس عصر که شد، خانم ش.ف به عنوان مربی عصرمان آمدند. او هم خیلی مربی خوبی و مهربان و نازی است . کلاس عصرمان هم تمام شد و زمان استفاده از تلفن همراه بود. مامان زنگ زد و خبر داد که ریحانه بی‌قراری کرده و بنده خدا می‌خواهد بیاید مشهد و پس‌فردا به قزوین برگردد. بهترین مامان دنیا همین خانم است. به مامان گفتم پس خودتان با حاج آقا هماهنگ کنید تا من بیایم پیشتان. قرار شد که هماهنگ کنند. بعد از تلفن دیدم دو تا از بچه‌ها با توپ بازی می‌کنند. با دوست قشنگم، ز.غ، که فرزند خانم ش.ف بودند، یک دختر مهربان و خوشگل، دوست شده بودیم و رفتیم وسطی‌بازی کردیم.

بعد از بازی، قرار شد به هیئت برویم. هر کسی یک گوشه کار را دست گرفته بود. یکی جارو می‌زد، یکی جارو را چون سنگین بود می‌برد، یکی قسمت چمدان‌ها را مرتب می‌کرد و کارهای دیگری هم انجام می‌داد. هیئت شروع شد و حاج آقا آمدند و روضه خواندند و سخنرانی کردند. وقتی رفتند، قرار شد یکی از دخترها مداحی بخواند، اما متاسفانه به دلایلی نتوانست مداحی را ادامه دهد. برای اولین بار توانستم مداحی روضه بابا حسین را بخوانم. امام حسین، درسته! امسال نگذاشتند نوکری‌اش را بکنم و نگذاشتند در مسجد خادمی‌اش را انجام دهم، اما اجازه دادند که برایش مداحی بخوانم. رزقی که همیشه آرزوش را داشتم و فکرش را نمی‌کردم که اعتماد به نفس انجام دادنش را داشته باشم. این هم یکی از روزهایی بود که توسط این دوره مکتب اسلامی به من رسید.

آن شب خانم ش.ف، معلم حفظ عصرمان، با دختر نازش زینب خانم مهمان ما بودند. جوری با زینب ارتباط گرفته بودم که انگار یکی دیگر از خواهرانم بود. خیلی با هم صمیمی شده بودیم. موقع خواب که شد، جای خانم ش.ف و زینب را انداختم. اولش راضی نمی‌شدند که روی آن رختخواب بخوابند، چون که خجالت می‌کشیدند و غریبی می‌کردند، اما کمی با آنها صحبت کردیم و صمیمیت را بین خودمان برقرار کردیم و در نهایت خوابشان برد و ما هم رفتیم و خوابیدیم.

نویسنده: م.م

  • تزکیه و تعلیم, سفر, قرآن, مکتب اسلامی
اشتراک‌گذاری در
Notify of
برای ارتباط بیشتر وارد کنید.
0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments

امکان پرداخت در محل

پشتیبانی 24 ساعته

ضمانت اصالت کالا

ارسال سریع

راهنمای مشتریان

  • پاسخ به پرسش های متداول
  • روش های ارسال کالا
  • روش های پرداخت
  • قوانین و مقررات

راهنمای مشتریان

  • پاسخ به پرسش های متداول
  • روش های ارسال کالا
  • روش های پرداخت
  • قوانین و مقررات
Telegram Instagram Whatsapp Twitter

کلیه حقوق مادی و معنوی این پایگاه متعلق به نهضت مردمی مکتب اسلامی می باشد.